پیش ماسوختگان مسجد و میخانه یکی ست
حرم و دیریکی سبحه و پیمانه یکی ست
این همه قصه زسودای گرفتاران است
ورنه ازروز ازل دام یکی دانه یکی ست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ارنه
گریه ی نیمه شب و خنده ی مستانه یکی ست
یه بار دیگه میپرسم راس راسی باید جدا شیم؟ یادته اشک تو افتاد روی سیم گرم گیتار؟ منم انگار مثل اشکت از چشات افتاده بودم یه جوری دلت میلرزید پس دیگه نکردم اصرار.
دل...
این واژه ی بی نقطه گاهی به وسعت یک دریا برایت دلتنگی میکند....
به گمانم نفسي فرصت ديدن داريم، تا ته كوچه فقط حق دويدن داريم، نشكند پشت دل از بارغم حادثه ها، مثل يك بيد فقط حق خميدن داريم
درخيال ديگري مي رفت ومن چه عاشقانه كاسه آب پشت سرش خالي ميكردم...
من كه بروم جابراي خيلي ها باز ميشود توي دلت! انگار زيادي جا گرفته ام!
به ستاره ها خواهم گفت تا آن زمان كه سحرمي دمد بر جاده هاي شبت بتابند تا مسير آرزوهايت بي نور نماند.
من نخل شدم، قرار شد خم نشوم * جز با تو و خنده هات همدم نشوم * يك سيب دگر بچين و حوايي كن * نامردم اگر دوباره آدم نشوم
گاهي وقتا بخاطر عذاب وجداني كه از يه نفر(معشوق)داري بايدگذشت جون هنوز فاصله ها،و سايه ها كم رنك نشده
گاهی وقتا زندگی تمام حواسش رو جمع می کنه تا ببینه تو چه دوست داری تا درست همون رو ازت بگیره. کاش نفهمه چه قدر دوستت دارم.
اگه چشمات تر شد، اگه دلت تنگ شد، اگه ديگه نبود كسي، اميدوهم نفسي، بدون كه هست اينجا كسي، كه تو واسش همه كسي...
انسان شبيه آن ميشود كه به آن مينگرد يقين دارم تمام عمر به ماه نگريسته اي
آنكه خاطرت را ميخواهد حتما نفسي ميخواهد نفسم باش كه خاطرت را خيلي ميخواهم